سفر







نمی‌دانست که من
ستاره‌ای خامشم
در غبار خواب
گم گشته، بی نام
در حجم جهان، در حجاب.

می‌خواند مرا هر شب
کودکی بیتاب
می‌گفت: بیا دوباره
ستاره شو
بر نگاه سرد من بتاب.

جهان می‌گریخت
در مرز نیستی
با شتاب.

می‌خواند مرا کودک
بر گاهوار زمین 
و من
همچنان می‌رفتم
از کهکشان‌های سوخته 
با دل خراب.


فرهنگ پویا

ارسال یک نظر

0 نظرات