برای گفتن






برای گفتن
از صمیم درد،
و دیگر نگفتن،
و رفتن
از خاک خویش، 
سخن از این است.

چه دردی ست، آه!
ـ چه دردی ست ـ  
این طلوعِ مستمر
از شب تردید خویش!
کاش می‌یافتم
ـ  می‌یافتم ـ
آن واژۀ سادۀ خیال‌انگیز را
که جان را پرواز می‌دهد!
چنین است که من
از روزن چشم خواب
بر رقص خستۀ سایه‌ها
در گذار اسب روز می‌نگرم.

برای ماندن 
مجالی نمانده است.
گویی که من بی‌دلیل 
می‌بایست از آغاز
مسافر قطار زمان
به مرزهای گمنام قرن باشم.
کاش این فقط – و بسادگی
وصف عبور اندیشه 
از درۀ کشف بود!
یا اوج تنهای یک پرواز
در مطلع بهار!
نه!
این داستان دیگریست
که در بطن شب 
نطفه بسته است.

چه دردی ست  
این زایش مقدر از درون
در دورگاه خیال.
این کدام درد است
که دست آگاه کودک احساسش
خواهد خاست تا دیگر بار
بر فرازد بادبانِ اشتیاقش را
در کهکشان‌های کهن 
و دنیاهای نوین.

سخن از عروج لحظه است،
از تلاطم ماه
و لبخند تو
که می‌پراکند در فضاهای خاموش
عطر شگفت جذبه‌ها و جاذبه‌های عظیم را.

همین بس که تنها 
به خویش آییم،
به خانۀ خویش در مدار قرن.
شعر ناسروده بازمی‌آید
از غربت توفان
در حباب زمان.
همین بس که بخوانیم 
با این آواز رسواگر 
که از پیوند با تاریخ می‌خواند 
 همین بس که بگوییم 
از آن که نگفته‌ایم.
چرا که دیگر
هر واژه، خود
سرب مذاب است
در کورۀ درد.

برای گفتن
– برای گفتن  –
از صمیم عشق،
و دیگر هیچ.



فرهنگ پویا
۱۹۸۷

ارسال یک نظر

0 نظرات