سوخته است خاک سرد
میبارد آتش از آسمان
درشهر خشت وخون،
خیابانهای خالی، بی خانه
درختهای خشک، بی سایه
و جادههای درازخاکی
در امتداد کویر
برای رفتن.
دریغ از روزگار که بر نتافت
حتی حرمت مرگ را
بر راندگان گمنام
از شهر گمگشته،
کودکان بی نگاه،
مردان بی رنگ،
زنان بی گناه.
شهر خاموش،
سرپوشیده در خاکستر،
آنجا که هر روز
یک قصه میمیرد،
و یک تاریخ
در ریزگرد زمان
ذره ذره محو میشود.
چگونه باور کنم
که اینجا قرار بود
عارفانه برقصند
وارثان آفتاب شرق؟
امروز نامیست
بر شامگاه محنت،
در خلوت یک جاده
درشورهزار.
فردا شاید نامی باشد
برای ماندن
و خاستن چون سرو
از خواب سرخ ریشهها
در سکوت خاک سرد.
0 نظرات