چه تلختر از این فکر
که واژهای تنهاست
در حیاط عصر
و شهری تمام
در کام بغض غرق میشود!
گذشتند یک روز
بر خاک خاطرهای سرد
هزار سوار گرم
که میخواندند برای انسان
سرودی یگانه را.
یکی بودند
- چندانکه سرودشان -
و تنها یک درد را
برای زندگی
فروتنانه میمردند.
کدام تند بادِ دشتِ روز
چندان دور خواهد رفت
تا گامهای سرخشان را
در راه بی بازگشت باز یابد؟
یکی مانده است بی شک،
یکی تنها
در خواب یک دیوار
برای رزم با سکوت
در هزارة تنها.
فرهنگ پویا
۲۰۰۱
0 نظرات