برگ آخر






بر شاخه‌ای بلند
از یک چنار
یک برگ خشک
فکر می‌کرد به بهار.

از آن همه
برگ‌های سرخ و زرد
که بوسه زدند
عاشقانه به خاک
او مانده بود
از خزان سرد.

* * *
روزها گذشت
از فصل سخت
یک روز یک پرستو
نشست بر درخت.
«بهار کو؟ بهار کو؟»
می‌خواند یکدم پرستو.
گرچه تنش خسته از راه
جانش اما بیقرار.

برگ تنها به خود لرزید
با درخت نجوا کرد:
«باید رفت پرستووار
باید از خاک باز رویید
آنگاه لغزید
از شاخه بلند خویش
افتاد رقص‌کنان
به خاک پاک پای چنار.

* * *
برده‌اند آری، آفتاب را
هزار و یک برگ بیدار
به خواب سبز ریشه‌ها.
می‌دود دوباره اینک
در رگ‌های باغ
صدای پای گرم بهار.


فرهنگ پویا

ارسال یک نظر

0 نظرات