امید من به روز بود،
به نوازش دست مهر
در گهوارۀ اعتماد،
و شب میشکفت
از فراخنای شهر کور.
ما بودیم و باغ مجاز
در عطر تواتر،
و طرحی شگفت
از نقطه و رنگ.
چیزی ما را به هم میخواند
و مژگان چشمی دقیق
بر طبل قرن مینواخت.
«کجاست مرز خاک،
مرز گریز؟»
میپرسیدم من از روح شب.
و دستی تند، در پاسخ
راست ترین خطّ جهان را
در ملتقای حسّ و منطق
به تصویر میکشید.
«کجاست مرز درد،
مرز انسان؟
خدای من!
چگونه است که این نور سرد
چشم زمان را
اینچنین خیره کرده است؟»
ماییم اینک
و پای شتاب
در رگ تنگ گذار
از مجال قرن.
هر نگاه مرزی ست
به قلب دقیقه،
و نظمی یکنواخت میپاید
بر گردش فقر
در استوای شکست.
امید من، آری
به روز بود،
به جوشش شعر اشتیاق
در سقف طاقت قرن.
و اندیشه تنها
با این خیال معنی داشت.
امید من به روز بود،
نه به قرن.
۲۰۰۰
0 نظرات