میخواهم بگویم
از اشکهای یک مرد
و شک بزرگش به کائنات
و عدالت بر زمین.
بارها میگریست
در خلوت خاموش خویش.
و با هر قطره اشک سرد
نومیدانه میپرسید:
چرا باید کار ما
انتظاری باشد بی پایان
برای مردن.
و این مرد ناامید
خود عاشقانه رزمیده بود
برای مردم
و زیستن در گرمای عدل.
و اینک نگاهش را
سپرده بود به دورترین ستارهها
و اشکریزان میپرسید:
کجاست از آن همه سرود
یک نشان؟
چه نامی باید نهاد
بر این جور بزرگ
که دیگر حتی نمیگنجد
در حجم جهان؟
چنین میگفت آن مرد پر درد
که هنوز باور داشت
به حرمت انسان.
0 نظرات